چند وقت پیش خانومی تو وایبر گروه حقوق بهم پیام داد برای موضوعی ضروری باید حتما منو ببینه. لحنش ترکیبی از اغواگری و ترس بود. یه ماه طول کشید تا به حس بی‌اعتمادیم غلبه کنم و توی یه کافه با هم قرار بذاریم. توی وایبر به جای تصور صورت خودش یه عالمه عکس گل و کوه و جنگل گذاشته بود. وقتی جلوی کافه منتظرش ایستاده بودم نمی‌دونستم قراره با چه موجودی رو به رو بشم. راس ساعتی که قرار داشتیم یه خانوم چادری جذاب با لبخندی بر لب به طرفم اومد و خودش رو معرفی کرد. لبخندش معصومیت هوسناک و فریبنده‌ای داشت. یه جورایی شبیه روزهای اوج اسکارلت جوهانسون بود وقتی به خوبی می‌تونست نقش یه همخوابه‌ی قربانی شده رو بازی کنه. سلام کردم و دستم رو به سمتش دراز کردم. با همون لبخند محجوب و اغواگرانه گفت:

ـ ببخشید من نمی‌تونم با آقایون دست بدم.

هنوز درست سر جامون پشت میز کافه نشسته بودیم که با تأیید گفت بهترین شوهر دنیا و یه دختر کوچولوی ناز سه ساله داره. اصرار داشت ثابت کنه زندگی خوبی داره و امکان نداره یه قدم کج و خطا برداره. بعدش درباره‌ی هنر پُست‌مدرن و باورهای آسمونی میشل فوکو و هزار چیز دیگه صحبت کرد که هیچ‌کدوم ربطی به هم نداشتن. وسط یه عالمه اصطلاح فلسفی نمی‌تونستم بفهمم اون موضوع ضروری که قرار بود بگه چیه؟ اما زیباییش ماورا همه‌ی جمله‌های فلسفی بود و من در حالی که سعی می‌کردم لب‌هاش حواسم رو پرت نکنه دست و پا می‌زدم بفهمم چی می‌خواد بگه. بعد یهو سکوت کرد و لبخند زد. فهمیده بود من بیش از اون که به حرف‌هاش گوش بدم لب‌هاش رو نگاه کردم. سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:

ـ خب چه کمکی از من ساخته است؟

آرنج‌هاش رو روی میز چوبی گذاشت و صورتش رو نزدیک صورتم آورد و گفت تازگی‌ها شروع کرده درباره‌ی فلسفه‌ی ژاک‌دریدا و نقد شالوده‌شکن مطالعه کنه و یه بخش‌هاییش رو متوجه نمی‌شه. گفتم فقط در حد یه حقوق‌دان از نقد فلسفی سرم می‌شه. بعد سعی کردم برداشت خودم رو از شالوده‌شکنی بگم که متوجه شدم موضوع اصلی ژاک‌دریدا هم نیست. موضوع اصلی یه داستان مهیج عاشقانه بود. موضوع این بود یکی از سوپراستارهای چشم سبز سینمای ایران از یه سال و نیم پیش عاشق بانوی جذاب و محجوب شده بود. در حالی که با نوار لبه‌ی چادرش بازی می‌کرد تعریف کرد سوپراستار مهربون بهش گفته تو با همه‌ی زن‌هایی که توی زندگیم دیدم فرق داری. گفته حتی این که شوهر و یه دختر سه‌ساله داری اصلا برام مهم نیست. گفته اگه لازم باشه همه چی رو توی ایران ول می‌کنم و با هم می‌‌ریم توی یه جزیره‌ی دور افتاده زندگی می‌کنیم. گفته اگه بهم جواب مثبت ندی شاید یه روز جلوی خونه‌تون خودم رو بکشم ... همین‌طور که ابعاد داستان عاشقانه رو برام تشریح می‌کرد لبه‌ی چادرش کم کم و از هم بازتر می‌شد و من بهت زده متوجه شدم زیرش فقط یه تاپ مشکی تنگ و نازک پوشیده و آگاهانه اصرار داره من قوس زیبای سینه‌هاش رو کشف کنم. زیبایی ویرانگری که به دقت محاسبه شده بود چه مقدار از اون باید آشکار بشه. اون‌وقت بود که فهمیدم نقش من در این معادله چند مجهولی عاشقانه چیه. اسکارلت چادری محجوب احساس می‌کرد بخش زیادی از جذابیت‌ها و عواطف‌ پاکش توی زندگی روزمره‌ی زناشویی بی‌مصرف مونده. مثه زیبایی باغی از گل‌های سرخ در تاریکی شب. حالا بانوی زیبا و محجوب به مقداری جملات فلسفی با چاشنی رومانتیک نیاز داشت که حصار اخلاقیش رو بشکنه و با خیال راحت خودش رو توی آغوش سوپراستار عاشق بندازه و در رنگ سبز چشم‌هاش غرق بشه. بانوی عاشق بعد از خوندن چند تا از نوشته‌هام تو وایبر به این نتیجه رسیده بود من همون گمشده‌ی زندگیشم. وکیلی که می‌تونه با جمله‌هایی زیبا باورهای اخلاقیش رو خراب کنه و توجیهی قدرتمند دستش بده که خوابیدن با کسی که عاشقت شده اشکالی نداره! اما وقتی گفت:

ـ اگه از نظر شما اشکال نداره دوست دارم یه جای خصوصی‌تر هم دیگه رو ببینیم. شما تنها زندگی می‌کنید؟

فهمیدم نقش من حتی از یه مَته‌ی اخلاق‌شکن فراتر می‌تونه بره. داستان عوض شده بود. احتمالا من حتی می‌تونستم نقش یه پیشگام رو بازی کنم. حالا من باید نقش مرد فریب‌کاری رو بازی می‌کردم که زن پاکدامن و معصومی رو به جایی خلوتی کشونده و گولش زده. بعد از اون اسکارلت زیبا می‌تونست با طی کردن یه دوره‌ی معینی از عذاب وجدان منطقی خودش رو بابت گول خوردن از یه وکیل فریبکار ببخشه. و چه بسا حتی عشق خالصانه‌ی سوپراستار می‌توست گناهش رو بشوره. نقش جذابی بود که قبلا آدم‌های زیادی رو توش دیده بود. نقش وسوسه‌انگیز لطفا بیا منو گول بزن!!! توی این موقعیت من مردی بودم که فقط خوب حرف می‌زنه و گناه آدم‌ها رو توجیه می‌کنه اما برای اسکارلت محجوب، برای این باغ گل سرخ اون‌قدر جذابیت نداره که زندگیش رو خراب کنه. من مردی نبودم که ارزش عاشق شدن داشته باشم. هنر هرچه قدر هم متعالی باشه در برابر زیبایی بدن انسان فضیلتی ناچیزه. برای همین اگه حتی یه بار هم با چنین وکیل زیبانویسی بخوابه گرفتار عشقش نمی‌شه اما بعد می‌تونه خودش رو توجیه کنه حالا که گول خوردم و گناه کردم دیگه فایده نداره بیش از این جلوی سوپراستاری که واقعا عاشق منه و لیاقت منو داره مقاومت کنم. من قرار بود نقش مرد دستِ دوم این داستان رو بازی کنم. برای چند لحظه غرور احمقانم خدشه‌دار شد و از دهنم پرید:

ـ قراره من نقش یه کاتالیزور رو برات بازی کنم؟

بانوی محجوب اول با تعجب نگام کرد و بعد کم کم نشانه‌های خشم توی صورت زیباش آشکار شد. ناگهان همه‌ی زیبایی‌های آشکار شده رو زیر چادرش پنهان کرد و با ناراحتی گفت:

ـ شما فکر کردین کی هستین. فکر کنم دچار سوءتفاهم شدین.

حالا آب از سر من هم گذشته بود و مماشات کردن فایده‌ای نداشت. مشتی مزخرفات اگزیستانسیالیستی به ذهنم هجوم آورد و مثه آدم آهنی شروع به حرف زدن کردم:

ـ سخت‌ترین کار زندگی رفتن زیر بار مسولیت کاریِ که خودت انتخاب کردی انجام بدی. اصولا برای همین خیلی از آدم‌ها به خدا نیاز دارن، چون بهترین کسیِ که می‌شه بار هر مسولیتی رو گردنش انداخت. بار بدبختی، خوشبختی، ناکامی، بار هر کاری که کردی یا نتونستی بکنی، بار هر چیزی که داشتی و نداشتی ... اگه این‌قدر به این آقای سوپراستار علاقمندین که یه سال و نیمه نتونستین فراموشش کنین، نیازی به دریدار و نقد ساختارشکن ندارین. برین کاری رو که دوست دارین انجام بدین. بعد هم برای این که وجدان‌تون آروم بشه برین توبه کنید.

اسکارلت خشمگین از پشت میز بلند شد و گفت:

ـ شما وکیلِ بیشعوری هستین که فقط خوب می‌نویسه.

با ناراحتی از کافه بیرون رفت و من مجبور شدم پول قهوه‌ای رو که خورده بود حساب کنم