کوچه‏ ما پر از کوچه بن‏بست بود. معلوم نبود این همه کوچه بن‏بست توی اون کوچه قدیمی چکار می‏کنن. خونه‏ی "پری سامورایی" افتاده بود تَه کوچه فرهاد. بزرگترا می‏گفتن فرهاد آدم بی‏گذشته‏ای بود که توی اون کوچه زندگی می‏کرد. هیچ‏کس بابا ننه‏شو نمی‏شناخت. فامیلیش هم معلوم نبود. اول انقلاب که سرِ همون کوچه تیر خورد، کس و کارشو پیدا نکردن. روی قبرش نوشتن شهید فرهاد و اسم کوچه رو گذاشتن کوچه فرهاد. پری سامورایی و خانواده‏ش همونجا زندگی می‏کردن. توی یه خونه‏ی حیاط‏ دار 60 متری ته کوچه فرهاد.

پری توی بچگی هم‏بازی ما بود. هیچوقت با عروسک ندیدیمش. هیچ‏وقت با دخترای کوچیک کوچه گرمِ خاله‏بازی نشد. با صورت گِرد و موهای دُم اسبیش روی دوچرخه‏ی داداشش سوار می‏شد و دور کوچه اصلی و همه‏ی کوچه‏های بن‏بست می‏چرخید. وقتهایی که ما فوتبال بازی می‏کردیم هم خودشو جا می‏کرد توی بازی. با کله‏شقی برای گرفتن توپ به پَر و پای بقیه می‏پیچید و حرص پسرا رو در می‏آورد. معمولا هم چند تا لگد محکم به ساق پاهاش می‏خورد و با زانوی خراشیده شده و کَف دستهای خونی روونه‏ی خونه می‏شد ولی باز فردا با اصرار خودشو می‏نداخت وسط بازی. اینقدر سماجت کرد که عاقبت همه‏ی پسرای کوچه یادشون رفت با یه دختر طرفند. دیگه کسی به حضورش در بازی‏های پسرونه اعتراضی نمی‏کرد و اگه یه روز پیداش نمیشد، سراغشو می‏گرفتن و بازی اونقدرها به بقیه نمی‏چسبید.

اونوقت‏ها با کلی خطر کردن و داشتن دلِ شیر میشد چهارتا فیلم خارجی اصلی دید. خانواده‏ها ویدئوهای فیلم کوچیک رو با هزار بدبختی، پیچیده شده لای پتو و ملحفه یکی دو روزه اجاره می‏کردن و یه مُشت فیلم بی‏کیفیت هندی و ایرانی و بزن بزن ژاپنی و هنگ‏کونگی رو به طور فشرده در عرض یکی دو شب دورهمی می‏دیدن. من معمولا کم می‏آوردم و بعد از دیدن فیلم سوم یا چهارم خوابم می‏برد ولی بقیه تا صبح پای تلویزیون پلک نمی‏زدن!

پری برای ما فقط پری بود تا وقتی که اولین فیلم سامورائیِ زندگیشو با اون ویدئوهای فیلم کوچیک دید. بعد از اون شد که از فرداش با یه تیکه چوب بلند اومد توی کوچه و به بقیه گفت توی شمشیر بازی حریف نداره و هیشکی نمی‏تونه از پسش بربیاد! پسرا اول جدی نگرفتن ولی وقتی دونه‏دونه مغلوب شدن، خواه‏ناخواه برتری پری رو پذیرفتن و از اون روز به بعد بود که اسمش شد پری سامورایی!

چوب توی دستش مثل باد می‏چرخید و در یه لحظه حریفو خلع سلاح می‏کرد! همه‏ی ما به شدت تمرین می‏کردیم! ساعتها تنهایی و دو به دو با چوب و شمشیرهای پلاستیکی تمرین می‏کردیم و می‏جنگیدیم ولی هیچ‏وقت نتونستیم پری سامورایی رو شکست بدیم. انگار آفریده شده بود برای سامورایی شدن ولی از بد روزگار سر از کوچه فرهاد در آورده بود.

یکم که بزرگتر شدیم، باباش دیگه نذاشت از خونه بیاد بیرون. برای خونواده‏های سنتی اون وقتها خیلی مهم بود که از یه سِنی به بعد، مرزبندی دختر بودن و پسر بودن مشخص بشه. دیگه حتی حق نداشت با مایی که چند سالی رفیق و هم‏بازیش بودیم سلام و علیک کنه. اگه با خانواده‏اش از در خونه میومد بیرون و تصادفی چشمش به یکی از ما توی کوچه می‏افتاد و لبخند دوستانه‏ای، سلامی، نگاهی رد و بدل میشد، ما 4 تا فحش آبدار می‏شنیدیم و در می‏رفتیم و خودش در جا توی کوچه کتک می‏خورد.

14 سالش نشده بود که به زور شوهرش دادن. شوهره به چشم ما عاقله مَرد میومد. هیکلی بود و ریشاشو ستاری زده بود. داداش بزرگ یکی از بچه‏ها، که همیشه‏ی خدا زیر درخت دَم خونه‏ی خودشون نشسته بود و سیگارشو دود می‏کرد و بعضی وقتها همونجور نشسته داور افتخاری بازی‏های ما میشد، شب عروسی پری سامورایی به ماها که غمگین و وا رفته از دور داشتیم بزن و برقص توی خونه‏ی 60 متری ته کوچه فرهاد رو رصد می‏کردیم گفت: این شازده، نمی‏تونه پری رو بکشه توی رختخواب! ما نفهمیدیم چی میگه. برای بچه‏های نسل ما عروسی کردن معنی میداد ولی هنوز معنی تختخوابو نمی‏دونستیم.

فرداش بود که با سر و صدا پری سامورایی رو پس آوردن. با چشای باد کرده و آرایش ماسیده و سر و صورت قرمز ... پیش‏بینی انگار درست بود. پری سامورایی کتک خورده بود و نرفته بود تو رختخواب. دوباره با سلام و صلوات برش گردوندن ولی چند روز بعد همون آش بود و همون کاسه. چند باری رفت و برگشت تا بالاخره رفت و دیگه برنگشت ... شیش ماه بعد جنازه‏شو پس آوردن. توی یکی از دعواها انگار سیلی خورده بود و از پله‏های راه‏پله افتاده بود پایین. سرش کوبیده شده بود به زمین و گردنش شکسته بود.

هیچ‏وقت توی زندگیم به اندازه‏ی روزی که پری سامورایی رو برای خاک کردن می‏بردن گریه نکردم. فکر کنم هیچ کدوم از پسرای رنگ پریده‏ی اون محله‏ی قدیمی توی زندگیشون اینقدر گریه نکرده باشن. توی دو تا مینی‏بوسی که دَم در خونه‏شون برای رفتن به بهشت‏زهرا پارک شده بود، پُر بود از پسرای کوچه اصلی و همه‏ی کوچه‏های بن‏بست. جا به فامیلای خودشون نرسید. با فحش و کتک هم پیاده نشدیم. تا خود بهشت‏زهرا با گریه رفتیم و دیدیم که دارن چطوری روی پری سامورایی خاک می‏ریزن ...

امروز یه دفعه یادش افتادم. پا شدم رفتم کوچه فرهاد تا خونه‏شونو ببینم. دیگه کوچه فرهادی باقی‏ نمونده بود. کوچه اصلی رو نصف کرده بودن و از وسطش اتوبان رَد شد بود. خیلی گشتم که یه آشنای دور پیدا کنم ولی دیگه هیچ‏کسی رو نمی‏شناختم. نشستم روی لبه‏ی جدول جوی. زیر همون درختی که همیشه داور افتخاری‏مون می‏نشست. فقط اون درخت منو می‏شناخت. سیگارمو آتیش زدم و سعی کردم که گریه نکنم ...!