نزدیک ساعت 9 صبح بود که سوار تاکسی شدم. دیرم شده بود و ممکن بود به قرارم نرسم. زیر آینه‌ی تاکسی، یک ساعت دیجیتالی نصب شده بود که ٢:١٧ دقیقه را نشان می‌داد.

 

به راننده گفتم: «ساعتتون خرابه.» راننده گفت: «نه، درسته ... این ساعت به وقت جای دیگه‌س»

 

گفتم: «کجا؟» راننده گفت: «اون سر دنیا»

 

پرسیدم: «ساعت اون سر دنیا رو برای چی میخواین بدونین؟» راننده لبخند زد و گفت: «تا حالا عاشق شدی؟»

 

گفتم: «چطور؟»

 

راننده گفت: «عاشقی اینجوریه دیگه، مثلا همین که من می‌دونم الان اونجایی که اون هست ساعت چنده یه جورایی خوشحالم ... الان اونجا ساعت ٢:٢٠ دقیقه شبه، حتما خوابیده.»

 

به راننده نگاه کردم، به دست‌هایش که فرمان را محکم گرفته بود و به چشم‌هایش که مشکی بود و کنارش چروک داشت. از راننده پرسیدم: «یعنی همین قدر بسه؟»

 

راننده گفت: «بس که نیست ولی عشق همین چیزای کوچولو کوچولوئه ...» موبایلم زنگ زد. دیرم شده بود. به راننده گفتم: «میشه یه کم تندتر برید» راننده گفت: «بله» و تندتر رفت.