قاتل یا قاتلان موتور سوار با اسلحه شکاری جوان گنبدی را به قتل رساندند.
قاتل یا قاتلان موتور سوار با اسلحه شکاری جوان گنبدی را به قتل رساندند.
دو برادر سارق لوازم 50 خودروی شمال شهر/ 2 کشته در سقوط خودرو/ استاد در زندان بینی همسلولی اش راشکست/ دانشآموز راز قتل مادرش را برملا کرد/ گریه های زن جوان در شب بی ترحم/ 4 مصدوم در آتش سوزی برج 22 طبقه/ ماجرای نامه تهدیدآمیز/ دستگیری دو مرد جوان با هشت شناسنامه!/ کودک در چاه فاضلاب غرق شد/ قتل شوهر سوم با همدستی مرد غریبه
هر زمان صحبت از طراحی های اداری می شود ، همه به یاد رنگهای قهوه ای ، کرم و مشکی می افتند با همان مبلمان های منضبط و حال و هوای خشک. اغلب طراحان داخلی اینگونه فضاها نیز ، در تلاشند از این معیار دور نشوند و در طول طراحی آن را حفظ می نمایند.طراحی چهارچوب دارد، اما خلاقیت در آن سقفی ندارد. دست و پای خود را در طراحی نبندید.ذهن خود را رها کنید.خودتان را در فضایی که می خواهید طراحی کنید قرار دهید. نیازهای شما چیست ؟چگونه عملکرد بهتری درآن فضا خواهید داشت؟چه رنگی به شما پویش بالاتری میدهد؟فعالیت های شما در چه بستر حرکتی روان تر خواهد بود؟ کمی ساختار شکنی بد نیست،البته فراموش نکنید این پرواز دادن ذهن ، شما را از کاربری اصلی فضا دور نسازد. ذهن معمارانه خود را تربیت کنید در حیطه ایی که شما برایش تعریف می کنید قدم بزند و خلق کند. برای درک بهتر این مطلب تصاویر قبل و بعد از طراحی یک فضای اداری را مشاهده نمایید تا دریابید چگونه خلاقیت در استفاده از رنگ سبز و بافت چوب، یک فضای قدیمی و سرد را به دفتر کار گرم و دلپذیری بدل نموده
بیرون موزه دستم را ول میکند و روی زمین، کنار یکی از لامپهای هالوژنی که دور دیوارها تعبیه شده مینشیند. میروم کنارش و نگاهش میکنم. کنجکاوم بدانم داستان چیست؟ اما چیزی نمیپرسم. او هم چیزی نمیگوید.
- بیا بریم دیگه ماهکم! الان دیرمون میشه!
- بابا اینو نیگا شبیه earth ه!
پدرسوختهی ستارهشناس من! دلم میخواهد بچلانمش. میگویم:
- ای قربونت بشم! بیا یه بوس بده ببینم!
سرش را بلند میکند و خیلی جدی میگوید:
- تو بوسات تیغتیغیه ... دوس ندارم!
از این که کنفم کرده کمی حالم گرفته شده. با تقلید صدای بچهها و با لحنی دلشکسته میگویم:
- عه! خب باباها بوساشون تیغتیغیه دیگه! منم وقتی بابام بوسم میکرد بوساش تیغتیغی بود ... ولی من دوس داشتم بوساشو! (میخواهم خَرش کنم تا بوس بدهد، که ناکام میمانم)
بغلش میکنم و راه میافتیم. میپرسد:
- توام مگه بابا داری بابا؟
- همه بابا دارن، مامان دارن.
- پس چرا من مامان ندارم؟!
- شما هم مامان داشتی دخترم.
- خب پس مامان کجاس؟
- ...
- مامان کجاس بابا؟
- اینجا نیست عزیزم ...
- کجاس؟
میمانم چه جوابی بدهم.
- توی آسموناس
- یعنی تو Moon ه؟
- نه دخترم توی Moon نیس!
- توی یه Planet دیگهاس؟!
- نمیدونم. نه.
- ولی moon یک Rock ه Planet نیس!
هاج و واج ماندهام از این اخترشناس کوچکم که هنوز مرگ را نمیشناسد، اما میداند که ماه یک تکه سنگ توی آسمانهاست و Planet نیست. با ریش چند روزهی تیغتیغی محکم میبوسمش و او با نارضایتی توی بغلم دست و پا میزند.
امروز موکلی داشتم که شرایط روحی مناسبی نداشت و فکر میکرد دنیا برایش به آخر رسیده. خواستم قدری دلداریاش بدهم. دو کلمه حرف حساب بزنم که به زندگی برگردد! جعبه دستمال کاغذی را گذاشتم جلویش روی میز، که اشکهایش را پاک کند.
بعد گفتم: زندگی ادامه دارد. از زندگیات لذت ببر. جوانی کن. به پشت سرت نگاه نکن. سفر برو، میهمانی برو! کلاس اروتیک برو! اونجا نوار میگذارند، بپّر بّپر میکنید، دلتان باز میشود !یکهو دیدم اشکش بند آمده و چشمهایش 4 تا شده! گفت کلاسش خوب است؟! گفتم: بعله خانم! عاااالیه!
بعد از رفتنش همکارم پرسید: جریان این کلاس چه بود؟! همانطور که چای میخوردم، گفتم: کلاسش خوب است! ثبت نام کن!
گفت: کلاس اروتیک!؟
زدم روی زانویم و گفتم: یا امام غریب! کلاس ایروبیک! منظورم کلاس ایروبیک بود !
* آیکونِ یه آدم شرمنده و خجل!
گمان میبرم شما نیز بارها با عبارت «دختر زیبای گلفروش تجریش» برخورد کردهاید (اگر این عبارت را تا به حال ندیدهاید، در گوگل سرچش کنید تا با سیاههای از عکسها، مطالب، ویدیوها و مصاحبهها روبرو شوید).
چه چیز این عبارت را اینقدر برای مخاطبان هیجانانگیز کرده است؟ خب مشخص است. ما وارثان شعر و مِی و رُخ یار، صنایع ادبی را از سویدای جان دوست داریم.
به مراعاتنظیر «گُل و دختر زیبا و تجریش» فکر کنید. تجریش زیبا، تجریش نوستالژی، تجریش مراکز خرید. تجریش که تقاطع تمام حَسنات است: سعدآباد و نیاوران و ولیعصر؛ و پُر است از کارگران افغانستانی و میوهفروشی، تا ساکنان محلههای قشنگ، با خانههای بهرهمند از روفگاردن. تجریش زیباست. گل زیباست. «رز هلندی» زیباست. دختر زیبا هم که بخواهی، نخواهی، زیباست. چه چیز بهتر از این ترکیب؟
در فیسبوک ذیل عکسهای این دختر کسی کامنت گذاشته بود «درسته لباساش مارک نیست، اما همین که تمیز لباس میپوشه خیلی قشنگه». این نظر چیز دیگری از متن تصاویر این خانم به عبارت «دختر زیبای گلفروش تجریش» اضافه میکند که تناسب را به اوج میرساند: خوشپوشی. خوشپوشی هم زیباست. صعود این دختر به صدر اخبار نشان از ذوق ما دارد. ما عاشقان شعر، عاشقان تکبیت. چرا از پارادوکس «دختر زیبا و خوش لباس گلفروش» لذت نبریم؟ نه مگر اصل اول تلذذ، جدایی از عادت و مألوفات است؟ ما که عادت کردهایم دستفروشها را با لباس کثیف و مندرس ببینیم، حال از تماشای این متناقضنما ارضا میشویم. اُه! مای گاد! چه ناز! مثل فیلمهای هالیوودی. یک دافِ دستفروش.
فردی هم پای عکسهای این دختر نوشته بود: «امیدوارم یک مرد خوب بیاد ازش گل بخره و عاشقش بشه. نجابت و صداقت، والاترین گوهر یک انسان است». پایان دراماتیک هم زیباست. دختر کثیف و معتاد اگر دستفروشی کند در مولوی، چه اتفاق جدیدی دارد؟ آنِ شاعرانه - سینماییاش کجاست؟! سخنی نو آر، که نو را حلاوتی است دیگر. وجود دستفروشها و ولگردها که عادیست. خب هستند. مزاحمهای آویزان! تکراریهای بیخلاقیت! مشکلشان این است هنوز بلد نیستند قورباغهیشان را قورت بدهند، هنوز یاد نگرفتهاند صنایع ادبی خود را پیدا کنند.
«دختر زیبای گلفروش» به عنوان سخنگوی برند «دختران زیبای گلفروش» - که به زودی شعب متعددی در اقصا نقاط کشور افتتاح خواهد کرد - در مصاحبهای گفته است: «میخوام دنیا رو فتح کنم! انرژی این کار رو دارم!»
نزدیک ساعت 9 صبح بود که سوار تاکسی شدم. دیرم شده بود و ممکن بود به قرارم نرسم. زیر آینهی تاکسی، یک ساعت دیجیتالی نصب شده بود که ٢:١٧ دقیقه را نشان میداد.
به راننده گفتم: «ساعتتون خرابه.» راننده گفت: «نه، درسته ... این ساعت به وقت جای دیگهس»
گفتم: «کجا؟» راننده گفت: «اون سر دنیا»
پرسیدم: «ساعت اون سر دنیا رو برای چی میخواین بدونین؟» راننده لبخند زد و گفت: «تا حالا عاشق شدی؟»
گفتم: «چطور؟»
راننده گفت: «عاشقی اینجوریه دیگه، مثلا همین که من میدونم الان اونجایی که اون هست ساعت چنده یه جورایی خوشحالم ... الان اونجا ساعت ٢:٢٠ دقیقه شبه، حتما خوابیده.»
به راننده نگاه کردم، به دستهایش که فرمان را محکم گرفته بود و به چشمهایش که مشکی بود و کنارش چروک داشت. از راننده پرسیدم: «یعنی همین قدر بسه؟»
راننده گفت: «بس که نیست ولی عشق همین چیزای کوچولو کوچولوئه ...» موبایلم زنگ زد. دیرم شده بود. به راننده گفتم: «میشه یه کم تندتر برید» راننده گفت: «بله» و تندتر رفت.
کوچه ما پر از کوچه بنبست بود. معلوم نبود این همه کوچه بنبست توی اون کوچه قدیمی چکار میکنن. خونهی "پری سامورایی" افتاده بود تَه کوچه فرهاد. بزرگترا میگفتن فرهاد آدم بیگذشتهای بود که توی اون کوچه زندگی میکرد. هیچکس بابا ننهشو نمیشناخت. فامیلیش هم معلوم نبود. اول انقلاب که سرِ همون کوچه تیر خورد، کس و کارشو پیدا نکردن. روی قبرش نوشتن شهید فرهاد و اسم کوچه رو گذاشتن کوچه فرهاد. پری سامورایی و خانوادهش همونجا زندگی میکردن. توی یه خونهی حیاط دار 60 متری ته کوچه فرهاد.
پری توی بچگی همبازی ما بود. هیچوقت با عروسک ندیدیمش. هیچوقت با دخترای کوچیک کوچه گرمِ خالهبازی نشد. با صورت گِرد و موهای دُم اسبیش روی دوچرخهی داداشش سوار میشد و دور کوچه اصلی و همهی کوچههای بنبست میچرخید. وقتهایی که ما فوتبال بازی میکردیم هم خودشو جا میکرد توی بازی. با کلهشقی برای گرفتن توپ به پَر و پای بقیه میپیچید و حرص پسرا رو در میآورد. معمولا هم چند تا لگد محکم به ساق پاهاش میخورد و با زانوی خراشیده شده و کَف دستهای خونی روونهی خونه میشد ولی باز فردا با اصرار خودشو مینداخت وسط بازی. اینقدر سماجت کرد که عاقبت همهی پسرای کوچه یادشون رفت با یه دختر طرفند. دیگه کسی به حضورش در بازیهای پسرونه اعتراضی نمیکرد و اگه یه روز پیداش نمیشد، سراغشو میگرفتن و بازی اونقدرها به بقیه نمیچسبید.
اونوقتها با کلی خطر کردن و داشتن دلِ شیر میشد چهارتا فیلم خارجی اصلی دید. خانوادهها ویدئوهای فیلم کوچیک رو با هزار بدبختی، پیچیده شده لای پتو و ملحفه یکی دو روزه اجاره میکردن و یه مُشت فیلم بیکیفیت هندی و ایرانی و بزن بزن ژاپنی و هنگکونگی رو به طور فشرده در عرض یکی دو شب دورهمی میدیدن. من معمولا کم میآوردم و بعد از دیدن فیلم سوم یا چهارم خوابم میبرد ولی بقیه تا صبح پای تلویزیون پلک نمیزدن!
پری برای ما فقط پری بود تا وقتی که اولین فیلم سامورائیِ زندگیشو با اون ویدئوهای فیلم کوچیک دید. بعد از اون شد که از فرداش با یه تیکه چوب بلند اومد توی کوچه و به بقیه گفت توی شمشیر بازی حریف نداره و هیشکی نمیتونه از پسش بربیاد! پسرا اول جدی نگرفتن ولی وقتی دونهدونه مغلوب شدن، خواهناخواه برتری پری رو پذیرفتن و از اون روز به بعد بود که اسمش شد پری سامورایی!
چوب توی دستش مثل باد میچرخید و در یه لحظه حریفو خلع سلاح میکرد! همهی ما به شدت تمرین میکردیم! ساعتها تنهایی و دو به دو با چوب و شمشیرهای پلاستیکی تمرین میکردیم و میجنگیدیم ولی هیچوقت نتونستیم پری سامورایی رو شکست بدیم. انگار آفریده شده بود برای سامورایی شدن ولی از بد روزگار سر از کوچه فرهاد در آورده بود.
یکم که بزرگتر شدیم، باباش دیگه نذاشت از خونه بیاد بیرون. برای خونوادههای سنتی اون وقتها خیلی مهم بود که از یه سِنی به بعد، مرزبندی دختر بودن و پسر بودن مشخص بشه. دیگه حتی حق نداشت با مایی که چند سالی رفیق و همبازیش بودیم سلام و علیک کنه. اگه با خانوادهاش از در خونه میومد بیرون و تصادفی چشمش به یکی از ما توی کوچه میافتاد و لبخند دوستانهای، سلامی، نگاهی رد و بدل میشد، ما 4 تا فحش آبدار میشنیدیم و در میرفتیم و خودش در جا توی کوچه کتک میخورد.
14 سالش نشده بود که به زور شوهرش دادن. شوهره به چشم ما عاقله مَرد میومد. هیکلی بود و ریشاشو ستاری زده بود. داداش بزرگ یکی از بچهها، که همیشهی خدا زیر درخت دَم خونهی خودشون نشسته بود و سیگارشو دود میکرد و بعضی وقتها همونجور نشسته داور افتخاری بازیهای ما میشد، شب عروسی پری سامورایی به ماها که غمگین و وا رفته از دور داشتیم بزن و برقص توی خونهی 60 متری ته کوچه فرهاد رو رصد میکردیم گفت: این شازده، نمیتونه پری رو بکشه توی رختخواب! ما نفهمیدیم چی میگه. برای بچههای نسل ما عروسی کردن معنی میداد ولی هنوز معنی تختخوابو نمیدونستیم.
فرداش بود که با سر و صدا پری سامورایی رو پس آوردن. با چشای باد کرده و آرایش ماسیده و سر و صورت قرمز ... پیشبینی انگار درست بود. پری سامورایی کتک خورده بود و نرفته بود تو رختخواب. دوباره با سلام و صلوات برش گردوندن ولی چند روز بعد همون آش بود و همون کاسه. چند باری رفت و برگشت تا بالاخره رفت و دیگه برنگشت ... شیش ماه بعد جنازهشو پس آوردن. توی یکی از دعواها انگار سیلی خورده بود و از پلههای راهپله افتاده بود پایین. سرش کوبیده شده بود به زمین و گردنش شکسته بود.
هیچوقت توی زندگیم به اندازهی روزی که پری سامورایی رو برای خاک کردن میبردن گریه نکردم. فکر کنم هیچ کدوم از پسرای رنگ پریدهی اون محلهی قدیمی توی زندگیشون اینقدر گریه نکرده باشن. توی دو تا مینیبوسی که دَم در خونهشون برای رفتن به بهشتزهرا پارک شده بود، پُر بود از پسرای کوچه اصلی و همهی کوچههای بنبست. جا به فامیلای خودشون نرسید. با فحش و کتک هم پیاده نشدیم. تا خود بهشتزهرا با گریه رفتیم و دیدیم که دارن چطوری روی پری سامورایی خاک میریزن ...
امروز یه دفعه یادش افتادم. پا شدم رفتم کوچه فرهاد تا خونهشونو ببینم. دیگه کوچه فرهادی باقی نمونده بود. کوچه اصلی رو نصف کرده بودن و از وسطش اتوبان رَد شد بود. خیلی گشتم که یه آشنای دور پیدا کنم ولی دیگه هیچکسی رو نمیشناختم. نشستم روی لبهی جدول جوی. زیر همون درختی که همیشه داور افتخاریمون مینشست. فقط اون درخت منو میشناخت. سیگارمو آتیش زدم و سعی کردم که گریه نکنم ...!
آرامم!
دارم به خیالِ تو راه میروم
به حالِ تو قدم میزنم
آرامم!
دارم برایِ تو چای میریزم
کم رنگ وُ
استکان باریک
پر رنگ وُ
شکسته قلم
شکسته قلب
دارم برایِ تو قشنگ چای میریزم
آرامم!
دارم برایِ تو خواب میبینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پُر از چشمهایِ قشنگِ تو!
صدایِ جانَم گفتنِ تووُ
برایِ تو مُردنِ،
من!
آرامم!
به خوابی پر از خیلی دوستت دارم!
پُر از کجا بودی
پر از سلام دلم برایِ تو تنگ شده است
دارم برایِ تو خواب میبینم
آرامم!
کنارِ تو حرف میزنم
چای میریزم
تنَت را بو میکنم وُ
لبت را میبوسم
دستت را میگیرم و بهسمتِ پاییز قدم میزنم وُ
دل، به دریا میزنم
میریزم
وَ به تو سلام میکنم
سلام علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
من به خیالِ تو
آرامم.
به گاهی لبخند زدنهایِ تو
به گاهی سری به من زدنهایَت
به هِی به تو سلام دادن و هِی نگاهِ تو را جواب داشتن
آرامم.
به دوستت دارمها را،
زیاد
به بیا ببینمتها را،
امید
به خوب عاشقَت بودن وُ
برایِ تو خوب زنده بودن،
آرامم.
میدانی؛
من سالهاست به دوست داشتنِ تو آرامم!
* و چقدر امشب دلتنگیِ من عمیق است ...!